.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۱۹→
اشک توچشمام حلقه زده بود...راست می گفت.من بهش قول دادم که روحرفش نه نیارم ولی...ولی آخه چجوری می توونم تنهایی اینجابمونم؟!چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!چجوری تواین شرایط سخت تنهاشون بذارم؟!من عاشقلک تک اعضای این خونواده ام...جونم به جونشون بسته اس...نمی تونم تنهاشون بذارم...اونم توهمچین شرایطی!!نمی تونم...
اشک ازچشمام جاری شد...باصدایی که ناراحتی وغم توش موج می زد،گفتم:مامان من عاشق توام...عاشق بابا...رضا...پانیذ!!چجوری تنهاتون بذارم وختی دلم پیش شماس؟!من نمی تونم بدون شمازندگی کنم...اذیتم نکن مامان...بذارمنم باهاتون بیام...همه سختیاروبه جون می خرم ولی توروبه خدامن وتنهانذار!!
اشک صورتم وخیس کرده بود...مامان من وتوآغوشش کشید...شونه هاش می لرزیدن...داشت گریه می
کرد.بادستش سرم ونوازش کرد...ناراحت گفت:مامان قربون اون دلت بشه که انقدمهربونه...فکرمی کنی واسم آسونه که جیگرگوشه ام وبذارم اینجاوبرم؟!نه...آسون نیس...اصلا آسون نیس!!ولی قربون اون اشکات بشم،اینجوری واست بهتره...اینجوری واسه منم بهتره...نمی تونم...به خداتاب ندارم زجرکشیدن تنهادخترم وببینم ودم نزنم!!جون مامان نگونه...نه نیار روحرفم عزیزدلم...
به هق هق افتاده بودم...محکم تربغلش کردم واشک ریختم...خدایا من نمی تونم...نمی تونم این خونواده روتنهابذارم...دلم واسه آغوش مامانم تنگ میشه...واسه مهربونیای بابا...واسه شیطونیای رضا..واسه لبخندای پانیذ...دلم واسه همشون تنگ میشه...من بدون اونانمی تونم زندگی کنم...دلم می خواست محکم بگم نه وخودم وخلاص کنم ولی نتونستم...دلم نمیومد مامانم وبیشترازاین برنجونم...مامان حالش بده...نمی خوام حالش وبدترکنم...تک تک حرفاش وقبول دارم...اونم مادره و به فکربچه هاشه...می دونم...ولی آخه چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!خدایاتوبهم بگوچیکارکنم؟!!!چرا مامانم بایدهمچین چیزی وازم بخواد؟چرابایدازم قول بگیره که برای یه مدت طولانی ازشون دورباشم؟می دونم به خاطرخودمه ولی من طاقت تنهایی ندارم!!
**********
باقدمای آروم وآهسته هال خونه جدیدو متر می کردم...یه آپارتمان کوچیک...نقلی ودنج...
۷۵ متری بیشتر نبود...ولی همینشم واسه من زیادیه...یه نفرکه بیشترنیستم...
یه هال کوچیک که یه فرش ۱۲ متری پارکتش وپوشونده بودو قسمتی ازپارکت هاهم خالی مونده بودن...یه راهرو که وقتی ورادش می شدید،وسطش دستشویی بود...به تهش که می رسیدید دوتااتاق خواب داشت...که تویکیش حموم بود و تخت بابا اینارو اونجاگذاشته بودیم واون یکیم شده بودانباری...همه وسایل خونه قبلیمون وآورده بودیم...منتهی چون اینجاکوچیک بود بعضیارو با بدبختی تواتاق خواب چِپونده بودیم ودرشم بسته بودیم...یعنی درواقع این اتاق خوابه فقط وفقط انباری بود.
اشک ازچشمام جاری شد...باصدایی که ناراحتی وغم توش موج می زد،گفتم:مامان من عاشق توام...عاشق بابا...رضا...پانیذ!!چجوری تنهاتون بذارم وختی دلم پیش شماس؟!من نمی تونم بدون شمازندگی کنم...اذیتم نکن مامان...بذارمنم باهاتون بیام...همه سختیاروبه جون می خرم ولی توروبه خدامن وتنهانذار!!
اشک صورتم وخیس کرده بود...مامان من وتوآغوشش کشید...شونه هاش می لرزیدن...داشت گریه می
کرد.بادستش سرم ونوازش کرد...ناراحت گفت:مامان قربون اون دلت بشه که انقدمهربونه...فکرمی کنی واسم آسونه که جیگرگوشه ام وبذارم اینجاوبرم؟!نه...آسون نیس...اصلا آسون نیس!!ولی قربون اون اشکات بشم،اینجوری واست بهتره...اینجوری واسه منم بهتره...نمی تونم...به خداتاب ندارم زجرکشیدن تنهادخترم وببینم ودم نزنم!!جون مامان نگونه...نه نیار روحرفم عزیزدلم...
به هق هق افتاده بودم...محکم تربغلش کردم واشک ریختم...خدایا من نمی تونم...نمی تونم این خونواده روتنهابذارم...دلم واسه آغوش مامانم تنگ میشه...واسه مهربونیای بابا...واسه شیطونیای رضا..واسه لبخندای پانیذ...دلم واسه همشون تنگ میشه...من بدون اونانمی تونم زندگی کنم...دلم می خواست محکم بگم نه وخودم وخلاص کنم ولی نتونستم...دلم نمیومد مامانم وبیشترازاین برنجونم...مامان حالش بده...نمی خوام حالش وبدترکنم...تک تک حرفاش وقبول دارم...اونم مادره و به فکربچه هاشه...می دونم...ولی آخه چجوری دوریشون وتحمل کنم؟!خدایاتوبهم بگوچیکارکنم؟!!!چرا مامانم بایدهمچین چیزی وازم بخواد؟چرابایدازم قول بگیره که برای یه مدت طولانی ازشون دورباشم؟می دونم به خاطرخودمه ولی من طاقت تنهایی ندارم!!
**********
باقدمای آروم وآهسته هال خونه جدیدو متر می کردم...یه آپارتمان کوچیک...نقلی ودنج...
۷۵ متری بیشتر نبود...ولی همینشم واسه من زیادیه...یه نفرکه بیشترنیستم...
یه هال کوچیک که یه فرش ۱۲ متری پارکتش وپوشونده بودو قسمتی ازپارکت هاهم خالی مونده بودن...یه راهرو که وقتی ورادش می شدید،وسطش دستشویی بود...به تهش که می رسیدید دوتااتاق خواب داشت...که تویکیش حموم بود و تخت بابا اینارو اونجاگذاشته بودیم واون یکیم شده بودانباری...همه وسایل خونه قبلیمون وآورده بودیم...منتهی چون اینجاکوچیک بود بعضیارو با بدبختی تواتاق خواب چِپونده بودیم ودرشم بسته بودیم...یعنی درواقع این اتاق خوابه فقط وفقط انباری بود.
۱۵.۸k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.